گوش کنید و بخوانید. | Listen and read. |
[00:00.09]ماهی سیاه کوچولو، صمد بهرنگی. [00:04.35]شب چله بود. [00:06.36]تهِ دریا ماهیِ پیر، [00:07.93]دوازده هزار تا از بچّهها و نوههایش [00:10.88]را دورِ خودش جمع کرده بود [00:13.06]و برای آنها قصه میگفت: [00:15.63]یکی بود یکی نبود. [00:18.06]یک ماهی سیاه کوچولو بود که [00:19.71]با مادرش در جویباری زندگی میکرد. [00:23.37]این جویبار از دیوارههای سنگیِ کوه بیرون میزد [00:26.46]و ته درّه روان میشد. [00:29.76]خانۀ ماهی کوچولو و مادرش پُشتِ سنگِ سیاهی بود؛ [00:33.93]زیرِ سقفی از خزه. [00:36.33]شبها، دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. [00:39.63]ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که [00:42.96]یکدفعه هم که شده، [00:44.67]مهتاب را توی خانهشان ببیند. [00:46.68]مادر و بچّه، صبح تا شام دنبالِ همدیگر میافتادند [00:50.76]و گاهی هم قاطیِ ماهیهای دیگر میشدند [00:53.58]و تندتند، توی یک تکّه جا، [00:55.45]میرفتند و بر میگشتند. [00:58.56]این بچّه، یکی یک دانه بود [01:00.75]چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود [01:03.93]تنها همین یک بچّه سالم درآمده بود [01:06.72]چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود [01:09.63]و خیلی کم حرف میزد. [01:11.67]با تنبلی و بیمیلی [01:13.26]از اینطرف به آنطرف میرفت و بر میگشت [01:16.50]و بیشتر وقتها هم از مادرش عقب میافتاد. [01:19.53]مادر خیال میکرد [01:21.15]بچّهاش کسالتی دارد [01:22.44]که بهزودی برطرف خواهد شد، [01:24.39]اما نگو که [01:25.26]دردِ ماهیِ سیاه از چیز دیگری است! [01:28.80]یک روز صبح زود، [01:30.03]آفتاب نزده [01:31.44]ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: [01:34.56]«مادر، میخواهم با تو چند کلمهای حرف بزنم.» [01:38.55]مادر خوابآلوده گفت: [01:40.59]«بچّه جون، [01:41.43]حالا هم وقت گیر آوردی! [01:43.53]حرفت را بگذار برای بعد، [01:45.66]بهتر نیست برویم گردش؟» [01:47.76]ماهی کوچولو گفت: [01:49.44]«نه مادر، من دیگر نمیتوانم گردش کنم. [01:53.19]باید از اینجا بروم.» [01:54.93]مادرش گفت: «حتماً باید بروی؟» [01:58.65]ماهی کوچولو گفت: «آره مادر باید بروم.» [02:01.95]مادرش گفت: [02:03.24]«آخر، صبح به این زودی [02:05.22]کجا میخواهی بروی؟» [02:06.54]ماهی سیاه کوچولو گفت: [02:08.58]«میخواهم بروم ببینم [02:10.34]آخرِ جویبار کجاست. [02:12.15]میدانی مادر، [02:13.23]من ماههاست تو این فکرم که [02:14.88]آخر جویبار کجاست [02:16.76]و هنوز که هنوز است، [02:18.78]نتوانستهام چیزی سر در بیاورم. [02:20.97]از دیشب تا حالا [02:22.50]چشم به هم نگذاشتهام [02:23.91]و همهاش فکر کردهام. [02:26.31]آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم [02:27.96]آخر جویبار را پیدا کنم. [02:29.94]دلم میخواهد بدانم [02:30.99]جاهای دیگر چه خبرهایی هست.» [02:33.66]مادر خندید و گفت [02:35.28]«من هم وقتی بچّه بودم، [02:37.29]خیلی از این فکرها میکردم. [02:39.69]آخر، جانم! [02:40.77]جویبار که اول و آخر ندارد؛ [02:43.44]همین است که هست! [02:44.55]جویبار همیشه روان است [02:46.41]و به هیچ جایی هم نمیرسد.» [02:48.24]ماهی سیاه کوچولو گفت: [02:50.04]«آخر مادر جان، [02:51.18]مگر نه اینست که هر چیزی به آخر میرسد؟ [02:54.00]شب به آخر میرسد، [02:55.98]روز به آخر میرسد؛ [02:57.81]هفته، [02:58.53]ماه، [02:59.52]سال …» [03:00.30]مادرش میانِ حرفش دوید و گفت: [03:02.67]«این حرفهای گُنده گنده را بگذار کنار، بچّه [03:05.64]پاشو برویم گردش. [03:07.41]حالا موقع گردش است نه این حرفها!» [03:09.99]ماهی سیاه کوچولو گفت: [03:11.79]«نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، [03:15.60]میخواهم راه بیفتم [03:16.40]و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. [03:19.35]ممکن است فکر کنی که [03:20.34]یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، [03:22.95]اما بدان که [03:23.73]من خودم خیلی وقت است در این فکرم. [03:27.36]البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ [03:30.63]مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، [03:33.30]موقعِ پیری شکایت میکنند که [03:35.16]زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. [03:37.98]دایم ناله و نفرین میکنند [03:39.81]و از همه چیز شکایت دارند. [03:42.39]من میخواهم بدانم که، [03:43.71]راستی راستی [03:44.97]زندگی یعنی اینکه [03:46.14]تو یک تکه جا، [03:47.52]هِی بروی و برگردی [03:48.87]تا پیر بشوی و دیگر هیچ، [03:50.61]یا اینکه [03:51.09]طور دیگری هم [03:52.17]توی دنیا میشود زندگی کرد؟ …» |
شبِ چله بود. تهِ دریا ماهیِ پیر، دوازده هزار تا از بچّهها و نوههایش را دورِ خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت: |
| ||||||||||||||||
«یکی بود، یکی نبود. یک ماهی سیاهِ کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههای سنگیِ کوه بیرون میزد و در تهِ دَرّه روان میشد. خانۀ ماهی کوچولو و مادرش پُشتِ سنگِ سیاهی بود؛ زیرِ سقفی از خزه. شبها، دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یکدفعه هم که شده، مهتاب را توی خانهشان ببیند!» |
| ||||||||||||||||
مادر و بچّه، صبح تا شام دنبالِ همدیگر میافتادند و گاهی هم قاطیِ ماهیهای دیگر میشدند و تندتند، توی یک تکّه جا، میرفتند و بر میگشتند. این بچّه، یکی یک دانه بود -چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود- تنها همین یک بچّه سالم درآمده بود. |
| ||||||||||||||||
چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بیمیلی از اینطرف به آنطرف میرفت و بر میگشت و بیشتر وقتها هم از مادرش عقب میافتاد. مادر خیال میکرد بچّهاش کسالتی دارد که بهزودی برطرف خواهد شد، اما نگو که دردِ ماهیِ سیاه از چیز دیگری است! |
| ||||||||||||||||
یک روز صبح زود، آفتابنزده، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: «مادر، میخواهم با تو چند کلمهای حرف بزنم.» مادر خوابآلود گفت: «بچّه جون، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد، بهتر نیست برویم گردش؟» |
| ||||||||||||||||
ماهی کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر نمیتوانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.» مادرش گفت: «حتماً باید بروی؟» ماهی کوچولو گفت: «آره مادر باید بروم.» مادرش گفت: «آخر، صبح به این زودی کجا میخواهی بروی؟» |
| ||||||||||||||||
ماهی سیاه کوچولو گفت: «میخواهم بروم ببینم آخرِ جویبار کجاست. میدانی مادر، من ماههاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است، نتوانستهام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشتهام و همهاش فکر کردهام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم میخواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.» |
| ||||||||||||||||
مادر خندید و گفت: «من هم وقتی بچّه بودم، خیلی از این فکرها میکردم. آخر، جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمیرسد.» ماهی سیاه کوچولو گفت: «آخر مادر جان، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر میرسد؟ شب به آخر میرسد، روز به آخر میرسد؛ هفته، ماه، سال …» |
| ||||||||||||||||
مادرش میانِ حرفش دوید و گفت: «این حرفهای گُنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرفها!» |
| ||||||||||||||||
ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقعِ پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هِی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟ …» |
|
حروف اضافۀ زیر را به معنای درستشان وصل کنید. | Connect the following prepositions with their correct meaning. |
جملههای نامُرتّبِ زیر را مُرَتّب کنید. | Arrange the jumbled sentences. |
واژههای زیر را با توجّه به نقشِ دستوریشان در ستونِ مناسبِ جدول بُگذارید. | Put the following words according to their grammatical role in the appropriate column of the table. |
پاسخها را به سؤالهای مُرتبط وصل کنید. | Match the answers with the questions. |
مترادفها را با هم تطبیق دهید. | Match the synonyms. |
بیایید یکبار دیگر لغات و عبارات این درس را مرور کنیم. | Let's review the words and expressions of this lesson once more. |
بخش | مهمّ | فارسی | English |
---|---|---|---|
Part 1 | * | شبِ چلّه | Yaldā Night, Dec twenty one. |
Part 1 | ته | bottom | |
Part 1 | یکی بود، یکی نبود. | Once upon a time | |
Part 1 | جویبار | jūybār: brook | |
Part 1 | * | دَرِّه | darri: vally |
Part 1 | * | سقف | /saqf/: roof |
Part 1 | خزه | moss | |
Part 1 | حسرت به دلش مانده بود که ... | He longed to … | |
Part 1 | یکدفعه هم که شده | even once | |
Part 1 | مهتاب | moonlight | |
Part 1 | * | دنبالِ ... افتادن | Dunbāl-i … uftādan: to follow… |
Part 1 | قاطی شدن | qāṭī shudan: to blend in | |
Part 1 | * | تکّه | Piece |
Part 1 | * | یکی یک دانه | Yikī yik dāni: One and only child |
Part 1 | تخم گذاشتن | Tokhm guẕāshtan: laying eggs | |
Part 1 | درآمدن | Darāmadan: come out | |
Part 1 | بیمیلی | Reluctance | |
Part 1 | * | عقب افتادن | ʿaqab uftādan: drop behind |
Part 1 | ** | خیال میکرد | Imagined |
Part 1 | کسالت | Kisālat (bīmārī: marīżī): sickness | |
Part 1 | برطرف | resolved | |
Part 1 | آفتابنزده | before the sunrise | |
Part 1 | ** | خوابآلود | (still) half asleep |
Part 1 | وقت گیر آوردن | What a time for? | |
Part 1 | گردش | trip | |
Part 1 | ** | به این زودی | So early |
Part 1 | * | سر در آوردن | Sar darāvardan: figuring out |
Part 1 | چشم به هم نگذاشتهام | I did not close my eyes | |
Part 1 | همهاش | constantly | |
Part 1 | آخر | but | |
Part 1 | مگر نه اینست | isn't it that | |
Part 1 | * | میانِ حرفش دوید | Mīyān-i harfash davīd: She ran between his words Figurative meaning: she interrupted him |
Part 1 | * | گُنده | Big |
Part 1 | ** | بگذار کنار | Put aside |
Part 1 | ** | پاشو | Get up |
Part 1 | ** | موقع | time |
Part 1 | ** | راه افتادن | Move on |
Part 1 | * | بیخودی | In vain |
Part 1 | ** | تلف کردن | Waste |
Part 1 | ناله و نفرین کردن | Nāli u nifrīn kardan: moaning and maledicting. | |
Part 1 | راستی راستی | Truly | |
Part 1 | هِی | Constantly (slang) |