124 بازدید
آسمانَش را گِرفته تَنگ در آغوش، اَبر با آن پوستینِ سردِ نَمناکَش
فکر میکنم اخوانثالث این شعر را وقتی در یک روزِ سردِ پاییزی، در بُلندایِ کوههایِ اولَسبَلَنگاه ایستاده بوده، سروده است.
جایی برای نوشیدنِ ابرها، درختهای هیرکانیِ چندمیلیون ساله و سکوت.
اگر دربارهی این مکان زیبا جستوجو کنید اغلب عبارتهایی مانند:
- مکانی زیبا و سرسبز و گاهی مهآلود
- طبیعت بکر (دستنَخورده)
- آب و هوایِ ییلاقی (سردسیر / خوش آبوهوا)
- آرامش در دلِ طبیعت
پیدا میکنید با عکسهایی زیبا و دلاَنگیز.
همینها برای من کافی بود تا این بار خانواده را به رفتن و دیدن آنجا تشویق کنم.
آغاز سفر
اگر سفرنامهی قبلی من را به بادابسورت خوانده باشید میدانید که ما یک خانواده چهارنفره هستیم با دو کودَک بنابراین برای انتخابِ راه و مَقصدِ سفر، این نکته را در نظر میگیریم.
ما در این سفر یک راهنمای خیلی خوب داشتیم که خودش بارها و در فصلهایِ مُختلف به آنجا سفر کرده بود و خیالمان راحت بود که باتجربه و قابلِ اعتماد است. بنابراین وسایل سفر را با توجّه به سفارشهایِ او آماده کردیم. راهنما توضیح داده بود که مقداری از راه -حدودِ یک ساعت تا یک ساعت و نیم- پیادهروی نسبتاً سخت دارد بنابراین فقط باید لوازمِ ضَروری و مهم را بِبَریم و همه را در کوله جا بدهیم:
- کفشِ مناسبِ پیادهروی
- لباسِ گرم 〈من بهخاطر بچههایم، نگران سرمای هوا بودم و لباس گرم زیاد برداشتم ولی خوشبختانه چندان لازم نشد.〉
- کیسهی خواب و پتویِ مُسافرتی و سَبُک
- پاوِربانک (power bank) برای شارژ کردن گوشی تلفنِ همراه (موبایل) 〈چون آنجا شبکه برقرسانی ندارد. گرچه برقِ موردِ نیاز از موتور برق تأمین میشود.〉
- چراغقُوّه و وسیلهی روشنایی که قابلِ شارژ کردن باشد.
- کمیعدس و بِرِنج، نمک و اَدویه، روغن و یک قابلمهی کوچک و یک ظرف مناسبِ دیگر برای پُختنِ غذاهایِ ساده
- ظرفهای مُسافرتی مثل لیوان، قاشق و چنگال، بُشقاب، به اندازه اعضای خانواده برای اینکه از ظرفهایِ یکبارمَصرف و پِلاستیکی استفاده نکنیم.
چون در این سفر وسایل زیادی نمیتوانستیم ببریم، من هم برخلافِ سفرهایِ پیشین، کتابی با خودم نبردم. با خودم فکر کردم که میتوانم این بار به ذِهن و حافظهام اعتماد کنم و البتّه به آهنگهای موردعلاقهام گوش بدهم.
ما سفرمان را به همراه خانودهی خواهرِ همسرم، ساعت دوازده و نیم روز چهارشنبه، 27 شهریورماه 1398، شروع کردیم تا صبحِ زود و در روشناییِ روز به ماسال و اولَسبلنگاه برسیم.
مسیر از تهران: تهران ← جادهی قزوین-رشت ← فومن ← ماسال ← ییلاقات ماسال (اولسبلنگاه) ← ییلاقِ سوئه چاله
مسیر را به خاطر بسپار که مقصد همان مسیر است
من رانندگی کردن در شب را دوست دارم و همسرم اغلب روزها رانندگی میکند؛ پس بعد از خارج شدن از تهران، من رانندگی کردم. یکی از کارهای موردِ علاقه من موقعِ رانندگی، گوش دادن به موسیقی است -احتمالاً مانندِ بسیاری از شما.
همانطور که به صدای محمّدرضا شجریان، مُحسن نامجو، محمّدرضا لُطفی، علیرضا قُربانی، همایون شجریان و مرجان فرساد و … گوش میدادم جادّه را دنبال میکردیم. شما هم میتوانید از لینکِ زیر، برگزیدهای از آن آهنگها را بشنوید و ادامهی سفرنامه را بخوانید.
به ترتیب:
- مهتابِ شَبانگاه/ خواننده: محمّدرضا شجریان/ شاعر: محمّدرضا شفیعیکَدکَنی
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنُفتن نتوانم
- ای باران/ خواننده: علیرضا قُربانی/ شاعر: افشین یَدُالهی
تا ماهِ شبافروزم پشتِ این پردهها نهان است
باران دیدهام، همدم شبم، یار آنچنان است
جان میلرزد که ای وای اگر دلم دیگر برنگردد
ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمتِ زمان است
ای باران! ای باران! از غصّهام آگاهی
بزن نَم به خاکش ز اَشکم نپرسد چرا تنهایی
- ستاره سُهیل/ شاعر و خواننده: مرجان فَرساد
ستارهی زیبای سهیلی
آخر چرا دوری از ما خیلی
هر دم که میدرخشی شبانه
من میشوم بیتاب و دیوانه
تو همان لبخندی بر لبانم
تو همان اشکی بر دیدگانم
تو ای جانِ جانم
بی تو تنها میمانم
تک برگِ سبز باغ انارم
من یه درختم که ریشه ندارم
در این اندوه سردِ مهآلود
تویی تنها یادگارِ بهارم
بیا تا در آغوشت بگیرم
بیا تا در آرزویت نمیرم
تو ای جان جانم
بی تو تنها میمانم
- من کُجا؟ باران کُجا؟/ خواننده: همایون شجریان/ شاعر: پوریا سوری
من كجا، باران كجا و راه بىپايان كجا؟
آه! اين دِلدِل زدن تا منزلِ جانان كجا؟
هرچه كویت دورتر، دل تنگتر، مُشتاقتر
در طريقِ عِشقبازان مشكلِ آسان كجا؟
از قزوین که گذشتیم، هوا مَرطوب شد و همراه با صدای هُمایون، بوی باران هم در ماشین پیچید. قبل از رسیدن به رشت، در سمتِ راست یک خروجی است با تابلویی که روی آن نوشته شده «فومن به سمت تالش، آستارا، صومعهسرا». به سمتِ فومن رفتیم.
موزهی میراث روستایی گیلان
در راه تابلوِ «موزهی میراث روستایی گیلان» را هم دیدیم و با گذشتن از جلویِ موزه، خاطرات سفرِ دیگری در ذهنَم زنده شد. به نظرِ من یکی از موزههایی که در ایران واقعاً ارزش دیدن دارد، همین موزهی میراث روستایی گیلان است. این موزه بسیار زیباست. البتّه بسیار وسیع هم است و برای اینکه در آن سفر، بتوانیم آن را کامل ببینیم سه یا چهار ساعت وقت گذاشتیم. در این موزه، از سرتاسرِ شمال ایران، خانههای قدیمیو با معماری خاص را برداشتهاند و آجر به آجر و خِشت به خِشت، در یک باغِ بزرگ دوباره چیدهاند و در واقع خانهها را ساختهاند. شما میتوانید وارد خانهها بشوید و برای چند لحظه هم که شده، حسّ بودن در یک خانه اصیل، زیبا و متفاوت را تجربه کنید. در کنار این خانهها، صنایع دستیِ منطقه هم هست و خوراکیهایِ محلّی هم پُخته میشود که میتوانید تهیّه کنید. حتّی از شانسِ خوبِ ما برنامهی لافَندبازی که نوعی طَناببازیِ سُنّتی هست هم اجرا شد که بسیار جالب بود. عکس برخی خانهها و این بازی را برایتان میگذارم که ببینید:
ساعتِ شش صبح به ماسال رسیدیم. کمیصبر کردیم تا بتوانیم از نانوایی و میوهفروشیِ آنجا موادّ غذایی مورد نیازمان را بخریم، میتوانستیم این مواد را از خانه هم بیاوریم ولی میخواستیم با این کار به کسب و کارِ مردمِ محلّی کمکِ کوچکی کرده باشیم تا آنها هم از رونقِ گردشگری در منطقهشان، سودِ اندکی ببرند.
پس از استراحتی کوتاه و خوردنِ صُبحانه در یک چایخانهی محلّی به سمتِ تابلویِ ییلاقات حرکت کردیم و از اینجا به بعد بود که در روشناییِ صبح، زیباترین مناظر و جادّهها را دیدیم.
در قسمت دوّم این سفرنامه با من و خانوادهام همراه باشید.
تمرین و مشارکت در بحث
شما چه آهنگهایی را وقت سفر گوش میدهید؟ خوشحال میشویم که آنها را با ما به اشتراک بگذارید و احساس خود را بنویسید.