93 بازدید
سالِ سومی است که درسِ ادبیاتِ فارسی در کلاسِ دهمِ «رشتهی تحصیلی هنر» به من سپرده شدهاست. تجربةی متفاوتی است. واحد هنرستانِ مدرسةی ما (بخش هنرستان که دانشآموزانِ رشتهی هنر در آن درس میخوانند) خود نوپااست اما همیشه دانشآموزانش نتایجِ بسیار خوبی را در آزمونِ ورودی دانشگاه به دست میآورند.
سهشنبهها زنگِ آخر یعنی از ساعت ۱:۳۰ تا ۳ زمان ثابتی است برای این کلاس. من حدود ساعت ۱:۲۰ خودم را به آسانسور ساختمان دبیرستان میرسانم تا به طبقةی سوم برسم و از آنجا هم ۲۱پله تا هنرستان راهاست.با دو پاگرد تا نفست را تازه کنی. در راهرویی که رنگ و بوی هنر دارد کمیقدم میزنم. از هر جا که نگاه کنی، کلاس دهم هنرستان در گوشةای از شمالیترین طبقهی شرقیترین ساختمانِ مؤسسه قرار دارد؛ در نزدیکترین جای مدرسه به آسمانِ گاه آبیِ تهران. با دو پنجرهی بلند، رو به کوههای توچال و پردههایی سفید و دیوارهایی سفید و سبز. کلاس پُر از نور خورشید است، روشن و گرم. و پاییز و زمستان اگر باران ببارد، پُر از بوی باران و گاه حتی پُر از مِهِ ابرهایی است که از کوه سرازیر شدهاند. ابرها به دلِ خیابانها و ساختمانهایی که پاهایشان را تا بالای کوه بلند کردهاند، هجوم میآورند و همهجا را خاکستریرنگ میکنند.
سر و صدای ۲۰ دانشآموزِ ۱۶ساله در راهرو پیچیده است؛ دانشآموزانی که شاید با چند جور چالش و بالا و پایین کردن، رشتهی هنر را انتخاب کردهاند تا در آینده و در دانشگاه، گرافیک، موسیقی، نقّاشی، تئاتر، انیمیشن و سینما و طرّاحیِ لباس یا طرّاحی صنعتی و… بخوانند. عادت دارم در چهارچوب کلاس بایستم تا حواسها جمع بشود و سکوت کنند. بعد بلند سلام میکنم و یک راست میروم پشت میز معلم.
برای شروع کلاس هیچوقت دستِ خالی نیستم، شعری، داستانی، معرفی کتابی. این بار بعد از سلام و معرفی خودم و آرزوی موفقیت، نوشتة خودم را خواندم با عنوانِ «آخرین نفسِ تابستان» دربارةی آخرین روز تعطیلات. حس میکردم نگاهها دارد کمکم گرم میشود، راحتتر نشستهاند و با هم زیرزیرکی حرف میزنند.
شروع کردم از از روی فهرستی که نام دانشآموزان را در آن نوشتهاند، اسمها را خواندم و با سؤال «کتاب چه خواندهای؟» و «ألان چه میخوانی؟» راهِ آشنایی جلسةی اول را پیش گرفتم. سعی کردم در جلسهی اوّل با علاقهها و حال و هوای بچّهها بیشتر آشنا شوم. راستش را بخواهید چندان امید نداشتم همگی به کتابخواندن علاقه داشته باشند. منتظرِ حرفهایی از قبیلِ چیزی نخواندهام، کتاب خواندن را دوست ندارم، بهجای کتاب خواندن فیلم میبینم، کتاب انگلیسی میخوانم و… بودم؛ اما نه! پشتِ سرِ هم اسم کتاب خوب میشنیدم، دنیای سوفی، وقتی نیچه گریست، مسخ، گرگِ بیابان، نمایشنامههای اشمیت و وودی آلن، قلعةی حیوانات، عقاید یک دلقک، هنر در گذر زمان، و چند کتاب دیگر از نویسندههای خارجی و بوفِ کور و سمفونی مردگان از نویسندههای ایرانی.
گفتگویمان بالا گرفت، از اینکه کتاب را دوست داشتهاند یا نه؟ کِی کتابی را که در دست دارند تمام میشود؟ کتاب بعدی چه خواهند خواند؟ کتاب زرد و عامهپسند چیست؟ چرا نباید کتاب زرد بخوانیم؟ آیا کتاب صوتی گوش میدهند یا نه؟
مورد عجیبی بود، انگار تکلیفش روشن نباشد و سردرگم باشد، چیزی را دوست دارد و راه پیدا کردنش را نمیداند. اسم کتابی را هم که خوانده و دوست داشته یادش نبود. اما عجیبتر که در پایان کلاس اصرار داشت کتابی برایش معرفی کنم چون حال خوبی ندارد که همهی دوستانش میخوانند و میخوانند و لذت میبرند و او دست خالی باشد.
حالا من ماندهام از دیروز به فکر کتابی که رمان نباشد و این دخترِ نوجوانِ هنرمند دوست داشته باشد و بخواند و تمامش کند.
من هم برای کلاس کتابِ «مرگ و پنگوئن» را معرفی کردم، کتابی از یک نویسندةی اوکراینی. دیدم چند نفر مشخصات کتاب را یادداشت میکردند.
درس ستایش را که ابیاتی از آغاز کتاب «لیلی و مجنون» نظامی، شاعرِ داستانسُرای قرن ششم، بود شروع کردم:
ای نام تو بهترین سرآغاز بینامِ تو نامه کِی کنم باز
ای یاد تو مونسِ روانم جز نامِ تو نیست بر زبانم
با پرسش از بچّهها و تشویق کردن آنها برای پاسخ دادن، بیتها را خواندیم و سعی کردیم معنی آنها را بفهمیم. گرمِ یاددادن و یادگرفتن بودیم و گذشتِ زمان را متوجه نشدیم. مُعاون در زد و عذرخواهی کرد که زنگ خراب است و زمان کلاس تمام شدهاست.
دانشآموزان دوست داشتند بیشتر از یک زنگ در هفته ادبیات داشته باشند، چندین نفر مشتاق بودند جلسهی آینده شعر بخوانند و کتاب معرفی کنند، پیگیر تکلیفِ جلسهی آینده بودند. اینها نشانهی خوبی است برای یک کلاس فعال و پرکار. منتظر سهشنبههایی درخشان هستم با یک بغل کتاب و یک دنیا سخن!
تمرین و مشارکت در بحث
۱. رشتهی تحصیلی شما در دبیرستان و بعد در دانشگاه چه بودهاست؟
۲. آیا به رشتههای هنری علاقه دارید؟ چه رشتهای؟
۳. آیا برای شما پیش آمده کتابی را که خواندهاید در مدرسه یا دانشگاه معرفی کنید؟