30 بازدید
مراقبت جلسهی امتحان یکی از کارهای نَچَسب و طاقتفرسای معلمیاست. به ویژه اگر دانشآموزان، برگههای فیزیک و ریاضی و شیمیجلوشان باشد. احساسِ ناتمامیداری برای ثانیههای این روز. حالا همین احساس بیهودگی کمرنگ میشود اگر به یاد بیاوری امروز آخرین مراقبتت است و از فردا روزهای تعطیلی تابستان برایت کلید میخورد. حتی اگر روزهای آخر خردادماه باشد!
سه ماه و چند روز، پیشِ رو داری بدون اینکه بخواهی صبحِ خیلی زود بیدارشوی و تا مدرسه رانندگی کنی. بدونِ طرح سؤال، بدونِ تصحیح برگه، بدونِ سرکلاس رفتن و درس دادن و املا و نکتهگفتن. از فردایش حجمیاز کتابهای نخوانده را جلویت ردیف میکنی. قرار میگذاری طرح درسهای جدید بنویسی، سری به کلاسهای تابستانی دانشآموزانت بزنی با همکارهایت جلسه بگذاری.
و همینطور است که ساعتهای گرم و روشن و کشدار تابستان میگذرد. با شربتهای خُنَک و میوهها و غذاهای تابستانی، با سکنجبین و هندوانه و آبدوغخیار. با دو سه سفرِ کوتاه و بلند، سری به سالنهای تئاتر و سینما زدن و گاهی به شهربازی و پارک رفتن و چند دورِهمیِ دوستانه ترتیب دادن.
هرگذری و عبوری به نقطهای میرسد. نقطهی پایانِ سطرهای تابستان، ۳۱ شهریورماه است.
ماشینِ لباسشویی به کار میاُفتد، کیفها و جامدادیهای قابلِ استفادهی سالِ گذشته، جورابها، مانتو، مقنعه، روسری و لباسهای ورزشی تمیز میشوند. ماشینِ لباسشویی همیشه دستِ راستِ مادر خانواده است. کتانیهای شستهشده ردیف میشوند زیرِ آفتاب تا آخرین چُرتِ تابستانیشان کامل شود.
این روزها دیگر خیلی جدی به شروعِ مدرسهها فکر میکنم.
دو تا خودکارِ رنگی، یک مداد سیاهِ واقعی، یک پاککن، یک تراش و یک لاکِ غلطگیر، داخل جامدادیام میگذارم. همگی از سالِ گذشته و حتی خیلی قدیمتر، بجز خودکار بنفش که از پسرم گرفتهام.
مانتو و شلوار و روسریام را با هم سِت میکنم، اتو میکنم و به چوبلباسی میآویزم. سری به سایت مدرسه میزنم تا برنامهی روز اول مهر را نگاه کنم که چه کلاسهایی دارم، چه زنگهایی. میروم سراغِ پوشهی طرح درسها. یکبار دیگر به طرحِ درسِ جلسةی اول نگاه میاندازم. لپتاپ را باز میگذارم و جلوی کتابخانهام میایستم. فکر میکنم از میانِ کتابهایی که تابستان خواندهام کدام را سر کلاسهایم معرفی کنم؟ دفترچهی کتابخوانیام را هم درمیآورم. فهرستش را کامل میکنم. دو کتاب برمیدارم؛ «زیباصدایم کن» برای کلاس هشتم و «مرگ و پنگوئن» برای کلاس دهم. کتابهای درسی و جزوهها را هم. همگی کنار هم در کیف یا کیسةی پارچهای.
حالا میماند خواندنِ یک مطلب کوتاه برای ابتدای کلاس، شعری از پاییز یا روایتی از مهر و مدرسه. آنها را هم از مجلهها و کتابها جور میکنم. مثلاً شعر «پاییز» از «نادر نادرپور» را دوست دارم.
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود زنبورهای نور ز گِردش گُریخته
در پشتِ سبزههای لگدکوبِ آسمان گلبرگهای سرخ شفق، تازه ریخته
***
کفبینِ پیرِ باد درآمد زراهِ دور پیچید شال زرد خزان را به گردنش
آن روز، میهمانِ درختان کوچه بود تا بشنود رازِ خود از فال روشنش
تا آخر …
دختر و پسرم هم در اتاقهای خودشان دقیقههایی شبیه به این امّا از جنس و حال و هوای دیگر میگذرانند.
دوباره ظرفهای غذا روی میز ردیف میشوند، ظرفهای خوراکی و میان وعده.
دوباره ساعتها روی ۵:۳۰ دقیقه تنظیم میشوند که همگی به نماز صبح و صبحانه و آماده شدن برسیم، که من تا مدرسه ماشین برانم و رادیو گوش کنم و به سرِ خط برسم و مِهر را نَفَس بکشم.
اما همیشه فکر میکنم هیچ دانشآموزی نمیداند که معلمش هم نگرانِ اول مهر است؛ که معلمش دلش برای آنها، برای میز و تخته و گچ و نمره و امتحان و کلاس تنگ شدهاست.
تمرین و مشارکت در بحث
۱. آیا خاطرهای از اولین روز مدرسه یا اولین روز سال تحصیلی خودتان دارید؟
۲. اگر فارغالتحصیل شدهاید، آیا دوست دارید به روزهای مدرسه برگردید؟
۳. آیا تا به حال معلم بودهاید؟یا دوست دارید تجربهی معلمی داشته باشید؟